نامت که می‌آید، بغضی می‌نشیند در گلو.
نه از ضعف، که از عشق… از قولی که در دلم بسته‌ام.

سعی کردم اصولی باشم، حتی وقتی همه راه ساده را انتخاب کردند.
سعی کردم بجنگم، با بی‌سوادی، با ندانستن، با فراموشیِ خرد.

هرجا رفتم، به‌جای سازش، دانایی آوردم.
به‌جای شعار، کار کردم.

چون تو برای من فقط خاک نیستی،
تو آینده‌ای هستی که باید ساختت
با علم، با تخصص، با کار

و من هنوز ایستاده‌ام،
چون باور دارم:
اگر من نه، پس چه کسی؟
اگر اکنون نه، پس کی؟

برای وطنم… تا نفس هست.

My homeland…

When your name is spoken, a lump rises in my throat.
Not from weakness, but from love… from a promise I carry within.

I tried to follow principles, even when others chose the easy way.
I fought—against ignorance, against forgetting knowledge.

Wherever I went, I brought wisdom instead of compromise.
Action instead of slogans.

Because you are more than land to me.
You are a future worth building—with science, with skill, with work.

And I still stand…
Because I believe:
If not me, then who?
If not now, then when?

For my homeland… as long as I breathe.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

keyboard_arrow_up